UNIDENT

The Sound Of Music

UNIDENT

The Sound Of Music

واقعا حیف من

در آغوش کاناپه مهربانم نشسته ام و مثل همیشه موهای سینه ام را با دو انگشتم می پیچانم تا در هم تنیده شوند و به شکل موشک درآیند. بعد، چند موشک دیگر درست می کنم تا از لحاظ توان تسلیحاتی قوی تر شوم... هر کدام از این موشکها توان حمل یک کلاهک هسته ایی را دارند. فقط کافی است سینه ام را به سمت اسرائیل بچرخانم و نافم را فشار دهم...صدای زنگ آیفون تمرکزم را به هم می زند. نگاهی به مانیتور آیفون می اندازم و یک زن را می بینم که ابلهانه به دوربین زُل زده است. چقدر احمق و آشنا به نظر می رسد...خدای من! زنم است!...یک ماهی می شود که با خاله خان باجی های فامیل یک تور ایرانگردی تشکیل داده اند. چقدر زود یکماه تمام شد !
مثل همیشه آسانسور لعنتی خراب است و مجبور شدم چمدانهای سنگین را از پله ها بالا بیاورم....وسط اتاق بغلم می کند. لباسش بوی عرق و دود گازوئیل می دهد...گونه هایش هم شور است.
وقتی به حمام رفت خانه را وارسی میکنم تا چیز شک برانگیزی بر حسب تصادف این گوشه کنارها پیدا نکند، چون آنوقت مجبورم کل این هفته را برای اثبات بی گناهی ام حرف بزنم. یکی از چمدانها را باز می کنم تا دلیل سنگینی بیش از حدش را بفهمم. خدایا! اینجا یک بازار "سید اسماعیل" کوچک است!...صدای نا مفهومش از حمام به گوش می رسد که این خود دلیلی بر آن است که دیوانه تر شده، چون قبلا با خودش حرف نمی زد.
وقتی از حمام بیرون آمد حوله اش را مثل عمامه سند باد دور سرش پیچید و خودش را روی کاناپه ام انداخت. هزار با گفته ام کاناپه مثل مسواک، یک وسیله شخصی است و دوست ندارم کسی خودش را روی کاناپه ام پرت کند...اینهمه جا...برود برای خودش یک کاناپه دست و پا کند...اه اه ....
مشغول حرف زدن است و من تمام حواسم به آن دسته از موهایش است که از لای حوله بیرون افتاده و از نوکش قطره قطره روی کاناپه ام آب می چکد. می پرسم برایم چه سوغاتی آورده...موثر بود. مثل پنگوئن به سمت چمدانهای آنطرف اتاق دوید و من فرصت پیدا می کنم تا طوری روی کاناپه لم بدهم که دیگر جایی برای دوباره نشستنش باقی نماند... مثل شعبده بازها از داخل چمدانها خرت و پرتهای رنگی در می آورد و نشانم می دهد. به گمانم برای من خریده. وانمود می کنم که خیلی ذوق زده شده ام و برایش اطوارهای عاشقانه در می آورم. کاش بشود دوباره سفر برود. حیف من.

چقدر زود تمام شد...دوباره مجبورم برگردم در آن خراب شده و هر روز شاهد مردی باشم که مثل دیوانه ها روی کاناپه کوفتی اش می نشیند و با موهای سینه اش موشک درست می کند.
مجبورم بغلش کنم و خودم را ذوق زده نشان بدهم. تنش بوی عرق می دهد. نگاه کن موهای سینه اش دوباره فر خورده....شک ندارم قبل از آمدنم حسابی مشغول خل بازیهایش بوده. مایه آبرو ریزی و خجالت..
اصلا در حمام حواسم نبود که بلند بلند به بخت بدم لعنت می فرستم، هرچند می دانم نشنیده چون یا یکی از چمدانها را باز کرده و فضولی می کند یا خانه را وارسی می کند تا مدرک جرمی باقی نگذارد. عمدا همه موهایم را در حوله نپیچیدم تا کاناپه اش را خیس کنم. وقتی مثل بچه ها حرص کاناپه بد ترکیبش را میخورد قیافه اش حسابی دیدنی است. دلم برایش می سوزد و می روم تا سوغاتش را نشانش دهم.. نگاه کن خدای من.. کدام احمقی است که وقتی ببیند بعد از یک ماه برایش یک مایو بنفش راه راه و یک جفت جوراب پشمی سوغات آورده اند اینقدر ذوق کند....
واقعا حیف من

آخ (محسن نامجو)

راجع بش می تونم بگم که اثرات زور شدگی دین به مردم و واپسزدگی و یاس مذهبی رو که تو خیلیا داره شعله می کشه رو میشه از آهنگای این آلبوم کاملا حس کرد. 

حتما دانلود کنید... 

 

آلبوم آخ  کیفیت 128 در یک فایل zip حجم 50 MB  

آلبوم محسن نامجو

!UP


یه انیمیشن فوق العاده و پر فکر. چیزی که ما تو صدا و سیما یا سینمایه خودمون نخواهیم دید. یه سیاست که فکر کردن رو از بچه ها دور کرد... به نظرم تو این زمینه هرچی به عقب بریم کارایه موندگار بیشتری پیدا میکنیم . چه برنامه های داخلی ساخت خودمون و چه کارتون هایه خارجی ایی که پخش می شد..وقتی به رابطه ایی فکر میکنم که با هاچ زنبور عسل داشتم طوری که سرِ قسمت های احساسیش خودمو هم راه واقعیش میدیدم و براش اشک می ریختم تا بقیه میومدند ببیند که چی شده که من این طور دارم گریه می کنم . یا پرین وقتی که مادرش مریض شد چقدر و از ته دل ناراحت شدم,    یا اینکه به مسخره بازیایه پلنگ صورتی می خندیدیم  , از حماقتایه پینوکیو لجمون در میومد , خونه مادربزرگه با اون همه قصه ایی که داشت صداهایی که هنوزم تو گوشمونه,  این روند پیشرفت برنامه های کودک در برگشت به عقب به همین جا ختم نمیشه و وقتی به دهه های قبل از انقلاب برمی گردیم (البته از طریق خاطرات بزرگترا و برنامه هایه اون دوران که در دسترس هست) به یکی از بزرگترین شاهکار تاریخ سینما و تلویزیون و تئاتر ایران برمیخوریم "شهر قصه" کاری از بیژن مفید که مربوط به سال 1348. وقتی که شهر قصه مفید رو دیدم بیشتر از هر چیز برام این جالب بود که چه ارزشی برایه کار کودک قائل میشدند زمانی که شاید خیلی از کودکان و نوجوانان این مملکت تو روستا ها بودند و مشغول چرایه گله! ولی اگر بیننده ایی بود راهی بود... شاهکاری که در مقایسه با مجموعه های دیگه هم دوران خودش کار برجسته ایی بود و جزء معدود برنامه هایه پر فکر برای کودک و نوجوان . مجموعه ایی که با یه ریتم منظم و بدون هوشی گری پایه صحیح و زیربنایه ارتباط های تو جامعه رو میسازه ارتباط صحیح با مهمون , رابطه عاشقانه بین موش و دختر بچه , حتی برایه لغط هایی که هر کدوم از خواستگارای قبلی دختر میگند تا دلبری بکنند ازش هم فکر شده و جایگزینی رو که خود دختر بهشون پیشنهاد میده وجود داره. وجود این برنامه تو اون دوران یعنی بیشتر از 40 سال پیش نشون دهنده سنگ بنای محکمی بود که برای ادبیات ایران و تزریق فکر ایرانی ساخته شده بود بنایی که بزرگایه زیادی براش زحمت کشیدند تا به جایی برسه که به خوش فکر بودن و زودتر کامل شدن ایرانی ها کمک بکنه این بزرگان تو گمنامی یکی یکی رفتند تا رسید به الان , شادی ها و هیجانات مصنوعی با وجود یه مجری که میشه خاله ! کلمه های تکراری : بچه ها حالا همه یه هورا حالا دست تکون بدید حالا بای بای کنید حالا همه بریزید جلوی دوربین ! عده ایی برایه تک تک خشت های این فکر و ادبیات با عشق کار کردند ولی کسانی هم هستند که فکر کردن ِ جامعه رو به صلاح نمی دونند جامعه ایی که باید منتظر بمونند تا کس دیگری براشون فکر بکنه که همیشه اون خوب فکر می کنه و فصل الخطاب را صادر!

امیدوارم روزهای خوب و پیشرفت کشور عزیزم ایران نزدیک بشه .

 

در ادامه چند تا لینک دانلود :


دانلود انیمیشن up با حجم  700MB

دانلود زیر نویس فارسی هماهنگ



دانلود شهر قصه (خاله سوسکه1 )   3.5MB

دانلود شهر قصه (خاله سوسکه2 )    3MB

دانلود شهر قصه (خاله سوسکه3 )   3.5MB

دانلود شهر قصه (خاله سوسکه4 )   3.5MB

Enigma

بعضی وقتها شده که احساس میکنم نوع فکرهایی که میاد تو سرم , وهم آلود بودن خوابام , حس های ناشناخته ایی که شاید یه نوع جدیدی از نوستالژی باشه فقط به خودم محدوده و اطرافیانم که هیچ , شاید کمتر کسی این طور ارتباط توهمی با درون خودش ساخته باشه . یه حسی فکری که مثه رنگی که نقاشا روی بوم میریزند و بعد تابلو رو چپ و راست می کنند تا رنگ پخش بشه رویه بوم می مونه. 

 Enigma از این نظر یعنی حسی که تو آهنگاش بوجود میاره شبیه همون تابلو نقاشی هایی ِ که رنگ روشون یه تصویر مبهم که یه جایی تو ذهن آدم داره رو بوجود میاره. 

سه تا از آلبوماشو که گوش کردمو به نظرم خیلی با فضایی که می خوام منتقل کنم مرتبطِ برا دانلود لینک دادم:  

The zip files With Password :  www.halkiletisim.net 

Screen Behind The Mirror      40 MB

Mcmxc A.d                              66 MB

Sadness                                 40 MB

 

  

 

مرز سکته

حالا که این همه باهام ضدّی...  

بکش کنار بزار باد بیاد...بعدی...

سرنوشت...

دریا اولین عشق مرا بردی 

دنیا دم به دم مرا تو آزردی ...

روزمرگی هایه یه موجود زنده

میوزیک گوش میدم ... 

چه اتفاق معمولیییییی ... 

به مسئولیت پذیری هم اصلا نمی تونم فکر کنم حالا تو هرچی می خوای بگی بگو... 

کاملا در سطح... 

هنوزم کولی... 

مثه ۵ سال پیش یا ۱۰ سال پیش ...  

نه مثه ۳ سال پیش...

... ..... ... ...   ... .       .    ...    .  ... . .... .... ...      ...   . ... .... .. ..     ..   ..... . . .

زندگیه روزمره دهنمو آسفالت کرد.....  

گوگوش میخونه در گوشم... 

با تو بدرود ای مسافر 

هجرت تو بی خطر باد  

پر تپش باشه دلی که 

خون به رگهایه تنم داد  

تو رو خـــــــــــــــــــدا سِلکت آهنگارو یه دونه از گوگوش یکی از ساسی مانکن  

اِی جان جان

آررررررررررره 

موووشووولینا کووشَن 

ها ها ها ها   

میگه : موشولینا کوجااند  دنباله دامن ِ کوتاهند 

کاری نکنید که مجبورشم بگم

وااااییییی  موشولینا کوشن بیا  شیشو هشتیَن کیا  

 

خوش به حال کروبی که توفیق زیارتشو داشته... 

آهنگش واقعا خیلی باحاله اگه جایی بود حتما دانلود کنید... 

خدا با اولیا محشورش کنه ایشالاه ...   

 

این مشکل سییتم مغزیه من شده یهو میکشه کلا بیرون از همه جا میره یه جایه شخص ثالث 

صب که بیدار میشم نزدیک به سکته ام نمی فهمم به چیا باید فکر کنم دکتر جان ... 

 

 

یه نکته جالب تو آهنگش : میگه عاشق صدایه گوگوشم جالب که من قبل از ساسی گوگوش گوش میدادم... 

 

بیخیال همه چی ردیف میشه فقط باید کمتر وول بخورم بعضی وقتا گول بخورم... 

یه سر میرم تراوین ... 

بعدم چشمامو میبندم با آهنگ leonard Cohen ...

 

اتفاق...

پسرک دوازده ساله ؛ لاک پشت مرد ه ای که ماشین از رویش رد شده بود را با نخ می کشید.

او وارد یکی از خانه های “فساد” اطراف آمستردام شد و گفت:

-من می خواهم با یکی از خانم ها س.ک.س داشته باشم. پول هم دارم و تا به مقصودم نرسم از اینجا نمی روم.

گرداننده آنجا که همه به او “مامان” می گفتند و کاری با اخلاقیات و اینجور حرفها نداشت اندکی فکر کرد و گفت:

- باشه یکی از دخترها رو انتخاب کن

پسرک پرسید: هیچکدامشان بیماری مسری که ندارند؟

“مامان” گفت: نه ندارند

پسرک که خیلی زبل بود گفت:

- تحقیق کردم و شنیدم همه آنهایی که با لیزا میخوابند بعدش باید یک آمپول بزنند. من هم لیزا را میخواهم

اصرار پسرک و پول توی دستش باعث شد که “مامان” راضی بشه. در حالی که لاک پشت مرده را می کشید وارد اتاق لیزا شد . ده دقیقه بعد آمد بیرون و پول را به “مامان” داد و می خواست بیرون برود که “مامان” پرسید:

- چرا تو درست کسی که بیماری مسری آمیزشی دارد را انتخاب کردی؟

پسرک با بی میلی جواب داد:

- امروز عصر پدر و مادرم میروند رستوران و یک خانمی که کارش نگهداری بچه هاست و بهش کلفت میگیم میاد خونه ما تا من تنها نباشم.. این خانم امشب هم مثل همیشه حتما با من خواهد خوابید و کارهای بد با من خواهد کرد. در نتیجه این بیماری آمیزشی به او هم سرایت خواهد کرد

بعدا که پدر و مادرم از رستوران برگشتند پدرم با ماشینش کلفت را به خونه اش میرسونه و طبق معمول تو راه ترتیب اونو خواهد داد و بیماری به پدرم سرایت خواهد کرد

وقتی برگشت آخر شب پدرم و مادرم با هم اختلاط خواهند کرد و در نتیجه مادرم هم مبتلا خواهد شد. فردا که پستچی میاد مثل همیشه مادرم و پستچیه قاطی همدیگه میشن

قصد من مبتلا کردن این پستچی پست فطرت هست که با ماشینش روی لاک پشتم رفت و اونو کشت.

تیمارستان

به هنگام بازدید از یک بیمارستان روانى، از روان‌پزشک پرسیدم شما چطور می‌فهمید که یک بیمار روانى به بسترى شدن در بیمارستان نیاز دارد یا نه؟

روان‌پزشک گفت: ما وان حمام را پر از آب می‌کنیم و یک قاشق چایخورى، یک فنجان و یک سطل جلوى بیمار می‌گذاریم و از او می‌خواهیم که وان را خالى کند.

من گفتم: آهان! فهمیدم. آدم عادى باید سطل را بردارد چون بزرگ‌تر است.

روان‌پزشک گفت: نه! آدم عادى درپوش زیر آب وان را بر می‌دارد. شما می‌خواهید تخت‌تان کنار پنجره باشد؟

از TRAVIAN تا هدف بعد از دیدن 21 گرم

سرور 1 یه آهن ارتقا دادم فکر کنم تو سرور 2 هم یه خشت. اقامتگاه سطح هفت رو بزودی می رسونم به سطح ۱۰ که مهاجرامو هر چه زودتر بسازم واسه دهکده دوم خیلی عجله دارم . اتحادمون هم اتحاد خوبیه رتبش بین ۲۰ تا ۳۰ متغیره . جمعیتم تو سرور ۲ فعلا ۲30 تاست رتبم خیلی بهتر بود به ۲۰۰ هم رسیده بودم ولی یه مدت ولش کردم شد ۹۰۰ الان شاید به ۸۰۰ رسیده باشه... 

 

چقدر دنیایه مجازی من زیباست!  

  

معرفی میکنم

 از بزرگترین مالکان سرزمین دنیایه مجازی

امیر الملوک فروغ السلطنه  

تاجدار اعظم همایونی از ملاکان و انبار داران بزرگ عصر هوریزونتالی ! 

در رفاه نسبی جسمی در حدود 80 در صد با ارتباط معنوی 30 درصدی و حس رضایتمندی متغیر بین 40 تا 60 در صد از زندگی... 

خب خوبیاش کم تر فکر و خیال کردنه وقت بی کاری ... مثه الان من... افکارم کاملا در سطح ِ... مثله بقیه . همینایی که دور و ورمند...البته خیلی هم در سطح نیستم گه گداری یه جرقه هایی دارم که میبردم به اعماق ولی خب شرایطم عوض شد از خونه دانشجویی اومدم بیرون مجبور شدم رفت و آمد کنم دوستام هم عوض شدند محیط هم کم کم عوض شد ...  2 تا محیط کاملا متفاوت! 

یه تفاوت کاملا ملموس بین اونایی که همیشه یه جا هستند(چند نفر کنار هم برایه یه مدت طولانی. صب و شب) و اونایی که همیشه یک جا نیستند(چند نفر که فقط همدیگرو در حد سلام  علیک میبینند. نهایتا هفته ایی 5 ساعت) وجود داره من اینو خودم کشف کردم... 

در حالت اول تو روابط عمق و تفکر وجود داره ارتباط فوق العاده قوی با خودت می تونی پیدا کنی به یه ثبات عالی میرسی خودشناسی کامل در کنار بقیه هم سن و سالایه خودت . دوستایه واقعی کنار هم شناخته میشند هدف هر کس از زندگیش معلوم میشه تلاش هر کس برایه رسیدن به هدفش و اینکه تا چه حد پایه رسیدن به هدف وایمیسه. شاید محیط خیلی سالم هم نباشه(که همه به هدف داشتن و اینجور مسایل فکر کنن) که نیست اکثرا ولی تو رو به خودت بر میگردونه انسجام و سرسختی واسه رسیدن به چیزی که می خوای رو بالاتر میبره و به هدفات نهایتن میرسی چون داری وقت و انرژی پاش میذاری بعد رشد میکنی جا میوفتی و پیشرفت میکنی و روز به روز بیشتر با خودت روراست میشی بعد به دیگران نگاه میکنی می بینی که اونقدرا هم که فکر میکردی زندگی بدی نداری آدم بدی نیستی میبینی که چقدر جایگاهت از خیلیا که فکر میکردی چه جوریند بهتره چقدر درکت روز به روز میره بالاتر... ولی برایه رسیدن به این نقطه شاید خیلی چیزارو از دست بدی دیگه خیلی پرشور و پر هیجان نیستی مدام داری به راه بهتر برایه به نتیجه رسیدن فکر میکنی مدام تجزیه تحلیل و درک اصول و قواعد هر چیز...بعد که بیشتر میگذره عاشق این نوع تفکرت میشی یعنی وقتی میبینی که برایه رسیدن به هدف منطق چقدر خوب جواب میده کم کم در هایه احساس رو رو خودت می بندی چون برایه رسیدن به هدفت و برایه آنالیز کردن به یه مغز منطقی نیاز داری ... پس احساس کمتر میشه و با دل اندر مغاک! دیگه مثه سابق (بچگی) بالا پایین نمی پری از ته دل نمی خندی با عشق به یه مسلئه ایی فکر نمی کنی چون دیگه این تفکر رو دوس نداری چون بهت کمک نمیکنه به مرور بعد از اون موفقیت هایی که به دست آوردی و باهاشون یه مدتی شاد بودی احساس غم میکنی یواش یواش خلاء احساس میکنی پس میگردی دنبال گمشده درونیه خودت...پیدا نمیشه! میگردی دنبال آدمایه شاد...پیدا میشه یه عالمه...ارتباط برقرار میکنی خیلی سخت با تفکراتش کنار میای ولی برایه شاد بودن یادت نمیره که بهش نیاز داری تو هم که از منطق خسته شدی به منطقت در قبال باید ها و نباید هایی که در قبالش داری پشت میکنی... روزایه شاد دونه دونه برات بوجود میاد لحظه هایه فوق العاده زندگی با تفکر بالا و هضم خوب مسائل و درک کامل همراه ِ یه دوست خوب که بلده چیکار کنه تا نهایت شادی رو در کنار یه دوست حرفه ایی بوجود بیاره ... 

زندگی شیرین می شود ! 

با خودت که تنها میشی میگی چقدر بد میشد  اگه من این بُعد از زندگی رو تجربه نمی کردم به فکر کارایه دوستت میوفتی کارا و حرفایی که کم کم داره باعث میشه تو شادتر بشی. تویی که یه پشتوانه خوب از منطق و استدلال برایه هر کاری واسه خودت داری احساس میکنی داری تبدیل به یه آدم کامل میشی. به تعادلِ بین احساس و منطق کاملا نزدیک میشی و از دوستت بخاطر اینکه شرایط رو فراهم کرد ممنون و می خوای جایه بیشتری تو زندگی و افکارت بهش بدی !  

مشکلات دوباره شروع میشه وقتی که این اتفاق میوفته . اون فکر میکنه که تو دیگه فقط با اون احساس خوبو تجربه میکنی و خودِ تو هم از اول با این نیت ارتباط رو شروع کردی. برایه شادیت تلاش نکرده بودی فقط داشتی استفاده میبردی و البته به عنوان یه مشاور خوب و با استدلال استفاده میرسوندی. این دوستی تا وقتی که تو عمق داشته باشی رابطه میمونه ولی وقتی تو هم برایه شادیت چشمتو ببندیو بخندی یه پایه رابطه میلنگه حالا تو بعضی اوقات تو هم می خوای در نقش یه آدم شاد ظاهر بشی که البته تواناییش رو هم داری این کار بهت مزه میده پس بازم تکرار میکنی انقدر تکرار میکنی تا برات عادت میشه دوستت هم در کنار تو خوب کنترل کردنِ هیجاناتش رو یاد گرفته و بیشتر به هدفاش فکر میکنه حالا به هم شبیه میشید ... 

مشکلات بیشتر میشه . دیگه این رابطه همون رابطه جذابی که دو طرف یه روزی شروع کردند نیست. نه اون انتظارات منو نه من انتظارات اونو برآورده نمی کنیم. رابطه کم کم سرد میشه . دیگه حوصله همو ندارید . از هم دور میشیم و  یه مدت تنهایی و فکر . فکر نه با عمقی که قبلن داشتم با تجربیاتی که بدست آوردم فکر با عقل هیجان طلب . فکر با عقلی که با منطق هم دست و پنجه نرم میکنه ... دوران تحول... 

به سطح میای واسه اینکه شادتر بشی دور و وریاتم همه همینند ... دوستایی که قدیم داشتی و با هم لذت ارتباط با عمق بالا رو تجربه میکردید هم از شانست دیگه نمی بینی ...میمونند همین آدمایه الکی خوش ِ بی هدف... زندگیت شل میشه اینو احساس میکنی ...میخوای برگردی به همون دورانی که برایه هر چیزی سرسختی میکردی...خیلی می خوای ولی محیط خیلی تاثیر میذاره ... یکی بود میگفت من خیلی به کمال همنشین در من اثر کرد...اعتقاد دارم منم همینطور.  حالا که دیگه خونه دانشجویی ندارم دارم رفت و آمد میکنم میبینم این دسته از بچه ها خیلی شادند ولی فقط خیلی شادند!  

داره حوصلم سر میره از بی هدفی از بی انگیزگی نسبت به هدفا ایی که دو سال قبل داشتمو خیلیم براشون انرژی میذاشتم ... 

خیلی بد شد که یهو کلاً محیطمو عوض کردم . البته بنابه دلایلی تقصیریم نداشتم...  

  

پ.ن: امشب 21grams رو دیدم بالاخره.خوب بود با بازیه عالیه شان پن و ریتم خاص فیلم. برام معما گونه بودن ترتیب پخش سکانساش جالب بود یکی از گذشته یکی از آینده دوباره یکی از حال . توقعم خیلی بالا بود موقع دیدن فیلم مثه توقعی که از GodFather داشتم . ولی هنوز MATCH POINT قشنگترین فیلمی که دیدم . فعلا این احساسُ بهش دارم شاید در آینده نه! 

 

 

فیلم عروسی اکبر پسر صدیق خانم

دلم خیلی برایه نوشتن تنگ شده یاده دورانی که حرفامو می نوشتم  و ... بخیر...
یاده بچگیامووون بخیر یاده وقتی که میرفتیم عروسی تو جمعیت وول می خوردیم
یاده پیرهن سفیده که جلوش توریه چین چین داشت
هرچی میگفتم ازین خوشم نمیاد دخترونست میگفتند نه ببین صدیق خانم میگه چقد قشنگه!
یاده بچگی اونایی هم که میرفتن زیر میزا بند کفش گره میزدند بخیر...
خووووب بووود

چند وقت پیش یه فیلم عروسی دیدم واسه 19 سال پیش نمی دونمم این ۱۹ سال کجا بوده ... من داشتم تو جمعیت وول می خوردم با آهنگ شا پری 

شاهکار بودم... یه من خوووب بودمو یه عروس   

ها ها ها ها     

آهنگش خیلی باحاله با یه لیریک فوق العاده 

  

    

دانلود آهنگ شا پری احمد آزاد  حجمش 600KB

 

 

پ.ن1: دلم نمیاد اینو راجع به فیلمه نگم تریپ ملت کشته بود منو همه فکلی از دم جَوون ترا با یه سیبیله کم رنگ مسن ترا سیبیل تاب داده ...شلوارا خمره ایی در رنگ هایه شاده مختلف اعم از سفید.بنفش.کرمی ...  

نکته اخلاقی: همینه دیگه زمان داره میگذره فقط همین چیزارو برامون میذاره (همین چیزا: خاطره و خنده و فکر و فکر و فکر و ...)  

 

پ.ن2: خیلی وقت بود که نمی نوشتم راستش دلم بد جوری طلب میکنه هر چند وقتش نیست! 

وقتی دلنوشته هایه خوبُ می خونم حس خوبی بهم دس میده . یه لذت مجازی...بازم می خوام شروع کنم...حداقلش اینه که برام خاطره میشه یاده این روزا میوفتم یاده الان .ساعت 5 دقیقه به 5 صب. امروز چهارشنبه 9 اردیبهشت 88 همه چیز تقریبا خوبه و آروم...   

درس منطق

دانشجویی پس از اینکه در درس منطق نمره نیاورد به ‏استادش گفت: قربان، شما واقعا چیزی در مورد موضوع این درس می دانید؟
استاد جواب ‏داد: بله حتما. در غیر اینصورت نمیتوانستم یک استاد باشم. دانشجو ادامه داد: بسیار ‏خوب، من مایلم از شما یک سوال بپرسم ،اگر جواب صحیح دادید من نمره ام را قبول میکنم ‏در غیر اینصورت از شما میخواهم به من نمره کامل این درس را بدهید.‏استاد قبول ‏کرد و دانشجو پرسید: آن چیست که قانونی است ولی منطقی نیست، منطقی است ولی قانونی ‏نیست و نه قانونی است و نه منطقی؟
استاد پس از تاملی طولانی نتوانست جواب بدهد و ‏مجبور شد نمره کامل درس را به آن دانشجو بدهد.‏بعد از مدتی استاد با بهترین ‏شاگردش تماس گرفت و همان سوال را پرسید. و شاگردش بلافاصله جواب داد:‏قربان شما 63 ‏سال دارید و با یک خانم 35 ساله ازدواج کردید که البته قانونی است ولی منطقی ‏نیست.‏همسر شما یک معشوقه 25 ساله دارد که منطقی است ولی قانونی نیست.واین ‏حقیقت که شما به معشوقه همسرتان نمره کامل دادید در صورتیکه باید آن درس را رد میشد ‏نه قانونی است و نه منطقی

وقتی که مرگ من فرا می رسد ...

وقتی که مرگ من فرا می رسد ...
وقتی که مرگ من فرا می رسد,هنوز کتابهای زیادی در گنجه من
خواهند بود,که من می خواستم آنها را بخوانم.
بعدها,شاید در روزهای بهتری,
وقتی که مرگ من فرا می رسد.هنوز داستانهای زیادی,
خواهند بود که من می خواستم آنها را بنویسم.
من هیچ وقت به آنها نرسیدم.
تابستان های تازه خواهند آمد و همه چیز ادامه خواهد یافت.
صبح و عصر,هفته و ماه,و سالهای سال,
این چه ارزشی دارد؟
بعدها دیگر در دنیا هیچ کس نخواهد بود که من زمانی دوست داشتم.
هیچ کس که با او من جامم را به شادی خالی کردم,
دیگران به جای ما همین بازی را تکرار خواهند کرد.کلمات پراز
لطف و اعمال مملو از نفرت را در میان یکدیگر رد و بدل خواهند کرد.
دیگرانی که من نخواهم شناخت اما می ترسم چهره ایی مانند ما داشته باشند.
مردان رشید,زنان دوست داشته شده و پسران کتک خورده و بی رنگ.
وقتی که مرگ من فرا می رسد,هنوز خیلی چیزها باقی خواهند بود که
من می خواستم ببینم و بشناسم.
دریاها,منظره ها,دیوارهای تنها ,وخودم.
زیرا در اطراف زندگی من آئینه های زیادی وجود نداشتند!
وقتی که مرگ من فرا می رسد,تصویری که در مغز من رسم شده بود نابود می شود.
دنیای من ....
خواننده,وقتی تو این را می خوانی,بعدها,سالهای بعد,
و شاید در آن تابستان که من دیگر ندیدم,
به من فکر کن. من این را در نیمه اول قرن بیستم می نویسم.
در یک عصرپائیز,درحدود ساعت 10.
از شراب طلائی ORVIETO خورده ام که برای شب و آرامش مفید است.
منزلی داشتم که در بالای آن ستاره ها می سوختند,
و روی هم رفته انسانی بودم مثل تو ... 

 

Ossip kalenter 
ترجمه : فروغ فرخزاد

فرمول شکست

من واقعا فرمول دقیقی برای موفقیت، نمی‌شناسم ولی فرمول شکست را به خوبی می‌دانم، و آن اینست: سعی کنید همه را راضی نگه دارید .

دومین سال تولدت مبارک همدم قدیمیه من

دو سال گذشت به یه چشم به هم زدن . همه چیز تغییر کرد . تو ولی هنوز مثله اون روز اول ساده و صمیمی چشمت به دستایه منه . ولی من بی وفا شدم می دونم . نو اومد به بازار تو رو کمرنگ کرد .  

دستم به نوشتن نمیره دیگه . دیگه از اون احساس خبری نیست . سرد شدم خیلی  .  

مثله مرگ رنگ. عکس دیروزم .  بی تفاوت .

 

 صادق هدایت میگه : 

 چه چیزی روی زمین میتونه کوچکترین ارزشی برام داشته باشه آنچه که زندگی بوده است از دست دادم  ، گذاشتم و خواستم از دست برود . بعد از آنکه من رفتم به درک ، می خواهد کسی کاغذ پاره های مرا بخواند ، می خواهد هفتاد سال سیاه هم نخواند ...  

 

 

پیرهن آبیه گلم تولدت مبارک                             

 

ماه

مردم دوست دارند به ماه نگاه کنندو اشک بریزند با وجود این همه چراغ زیبا

نیاکان ما هم این گونه بوده اند

ماه اما سردو بی اعتنا می آیدو می رود

صادق هدایت

با آهنگش موند برایه همیشه تو ذهنم

آمدی جانم به قربان ولی حالا چرا ؟
بی وفا بی وفا حالا که من افتاده ام از پا چرا ؟
نوشدارویی و بعد از مرگ سهراب آمدی
سنگدل این زودتر می خواستی حالا چرا ؟
عمر مار ار مهلت امروز و فردای تو نیست
من که یک امروز مهمان توام فردا چرا ؟
نازنینا ما به ناز تو جوانی داده ایم
دیگر اکنون با جوانان نازکن با ما چرا ؟
وه که با این عمر های کوته بی اعتبار
این همه غافل شدن از چون منی شیدا چرا ؟
آسمان چون جمع مشتاقان ، پریشان می کند
درشگفتم من نمی پاشد ز هم دنیا چرا ؟
شهریارا بی حبیب خود نمی کردی سفر
راه عشق است این یکی بی مونس و تنها چرا ؟

تنها چرا ؟